کد مطلب:314941 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

دیوانه زنجیری در حرم حضرت ابوالفضل العباس شفا یافت
در كتاب «حضرت ابوالفضل مظهر كمالات و كرامات ج 2 صفحه 448» چنین آمده است:

از یك روحانی و امام جماعت محل نقل می كند كه او این قصه را این چنین بیان می كند، كه همه ساله در ایام محرم و صفر برای تبلیغ به خوزستان می رفتم. یك سال برای درك فضیلت زیارت اربعین به كربلا مشرف شدم زوار زیاد آمده بود. منزل مناسبی پیدا نكردم و با چند نفر روحانیون مقابل صحن مطهر حضرت سید الشهداء (علیه السلام) در سرای پاشا اتفاقی اجاره كردیم. بعد از ظهری، از حرم مطهر به منزل می آمدیم، جمعیت بسیاری را در راه مشاهده كردیم. سئوال كردیم



[ صفحه 500]



گفتند: جوانی دیوانه شده و ناآرامی می كند و مردم برای تماشای جمع شده اند.

نزدیك شدیم دیدیم زنی با یك حال عجیبی گریه می كند. از علت گریه اش پرسیدیم با سوز عجیبی گفت: من اهل كازرون هستم، و چند فرزند یتیم دارم كه مشكلات آنها به دوش من است و این دیوانه پسر بزرگ من است، بعد از تحصیلات و گرفتن دیپلم حالش به هم خورده و عقلش را از دست داده به پزشكان شیراز و اصفهان و تهران مراجعه كردیم نتیجه ای نگرفتیم. گفتند او را به خارج كشور ببر؛ وضع مالی من اجازه نمی دهد، تصمیم گرفتم برای شفا خدمت حضرت امام حسین و حضرت ابوالفضل (علیهماالسلام) برسم، شاید عنایتی بفرمایند، عده ای مرا ملامت می كردند اعتنایی نكردم و حركت كردیم به سوی كربلا، خوشبختانه متجاوز از 20 نفر از اهالی كازرون با ما همسفر شدند وقتی به كربلا رسیدیم رفقای كازرونی از ما جدا شدند گفتند ما تحمل كارهای این دیوانه را نداریم. بالاخره مجبور شدم در این سرا منزل كوچكی اجاره كردم. اكنون مشاهده می كنید فرزندم چه می كند. آن جوان فحاشی می كرد و به مادرش ناسزا می گفت و جمعیت زیادی از تماشاچیان می خندیدند و مادر گریه می كرد.

من ناراحت شدم رو كردم به تماشاچیان گفتم: ایستاده اید می خندید و مسخره می كنید بروید جلوی او را بگیرید. گفتند: كاری از ما ساخته نیست خودت برو نزدیك و از او جلوگیری كن؛ رفتم جلو نام او را صدا زدم گفتم: آقای «ماندنی» بای ببینم چه می گویی؟ دیدم خرامان خرامان به طرف من آمد و یك مرتبه حمله كرد كه گلوی مرا بگیرد و مرا خفه كند. من با فضل خدا عجله كردم. [البته این سید بزرگوار قد بلند و رشیدی دارد] و چند سیلی محكم به گوش او نواختم و فورا نشست و دست های خود را روی صورتش گذاشت و چند مرتبه گفت: «أبقاكم الله». بلند شو فورا بلند شد، كسی بود به نام حسین صدا زدم



[ صفحه 501]



گفتم: طناب بیاور. طنابی حاضر كرد و با كمك رفقا دست های او را بستیم و زیر بغلش را گرفتیم و رفتیم به طرف صحن مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) و صحن كه رسیدیم به حسین گفتم: قدری عجله كن و جلو بیا. دیوانه نگاهی كرد و گفت: حسین تویی! گفت: آری. باز گفت: حسین بی سر تویی؟ و با لگد محكم به پای او زد. گفتم: چرا چنین كردی؟ گفت: «أبقاكم الله».

دیوانه را بردیم نزدیك رواق برای اذن دخول. ایستادیم، دیوانه چند مرتبه تعظیم كرد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون». من گریه كردم، دیوانه فرار كرد و رفت آخر صحن مطهر لب ایوانی نشست. خودم را به او رساندم، گفتم: برخیز بیا. اطاعت كرد. او را نزدیك حرم بردم. نزدیك حرم كه رسیدم از یكی از خدمه اجازه گرفتم كه او را به ضریح دخیل ببندیم اما او اجازه نداد و گفت: حرم شلوغ است، فردا صبح وقتی زوار به منزل خود رفتند ببرید به حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، به منزل برگشتیم، دیوانه را در اتاقی حبس كردیم. روز بعد او را به حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بردیم و با مشكلاتی او را به ضریح دخیل بستیم، مادرش پیش او ماند، ما به منزل برگشتیم، همان روز به نجف اشرف مشرف شدیم و 25 روز ماندیم. وقتی به كربلا مراجعت كردیم در بین راه بشارت دادند كه دیوانه حالش خوب شده و شفا یافته. وارد همان كاروانسرا شدیم مادر آن دیوانه آمد و گریه كرد و گفت الحمد الله بچه ام شفا یافت. در این حال به حرم مشرف شده طولی نكشید آن جوان آمد با صورتی نورانی و لباس هایی پاكیزه و منظم دست مرا بوسید و با ادب كنار من نشست و جریان حالش را پرسیدم. گفت: من تشخیص نمی دادم فقط عده ای از ارتشی ها و درجه دارها در نظرم می آمدند و به من دستورهایی می دادند. اگر اطاعت می كردم مرا اذیت نمی كردند و اگر



[ صفحه 502]



فرمانشان را انجام نمی دادم مرا با شلاق می زدند؛ وقتی شما آمدید جلوی من دستور دادند گلوی او را بگیر و خفه اش كن، وقتی به گوش من زدید خواستم تلافی كنم دیدم قد و قامت شما به قدری بلند شده كه من وحشت كردم و دستم به زانوی شما نمی رسید.

بدنم به لرزه افتاد و موقعی كه مرا صدا می زدید از ترس می گفتم ابقاكم الله و موقعی كه مرا به ضریح بستید نمی فهمیدم آن جا كجاست. در این حال سید بزرگوار نورانی مقابل من نمایان شد و فرمود: برخیز به امر خدا خوب شدی. فورا عطسه كردم، چشمم باز شد متوجه شدم اینجا حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) است و جمعیت زیادی زیارت می خوانند ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع كردند به صلوات فرستادن نزدیك بود زیر دست و پا آسیب ببینم. عده ای كمك كردند مرا از زیر دست و پا نجات دادند. مسئولان حرم مرا در حجره ای بردند و سئوال هایی از من و مادرم نمودند و جواب ها را می نوشتند. و به حمدلله آن افرادی كه می آمدند و مرا اذیت می كردند و می گفتند این كارها را بكن دیگر نزدیك من نمی شوند و حالت عادی پیدا كردم.